پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

 

داستان عشق من و چشم آبی ها؛ چگونه عاشق چشم آبی اصلیه شدم
نویسنده این داستان واقعی : سید میلاد حسینی
 
توجه: قبل از هر چیز این رو میگم که عشق من پاک و کاملا" روحانی هستش. اول از هر چیز عاشق خدا هستم و بعد بندۀ خدا.
این جملۀ بالا رو نوشتم تا مبادا مثل بعضی ها به من و دوستم فکر بد بکنید.متشکرم.
 
سلام
من سال87 در رشته حقوق دانشگاه چمران اهواز قبول شدم.ابتدای پاییز در ماه مهر اتفاقی رخ داد که برای همیشه زندگی ام را دگرگون کرد.
من در ترم اول دانشگاهم در همان روزهای اول چند پسر مو زرد (موبور) و چشم آبی اصفهانی را در نزدیکی دانشکده اقتصاد در دانشگاه چمران دیدم. من از رشت به اهواز می رفتم اما آنها از اصفهان به اهواز می رفتند و این خود مانعی برای گسترش ارتباط مان شده بود. خیلی به آنها علاقه مند شدم به خصوص پسری موطلایی با چشمان آبی که . . .
 
بقیه داستان چشم آبی اصلیه را بخوانید . . .


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:28 :: توسط : حسین عطایی

داستان واقعی خیلی دور از من

 

سلام
دلم واقعا گرفنه
خیلی گرفته
اومدم اینجا فقط واسه دلم :(
شاید بچگانه باشه ولی من عاشقش شدم
از اونجایی شروع میشه که من عضو فیس بوک شدم
اوایلش خیلی خوشم نمیومد از این چیزا
ولی کم کم یه پسری تو فیس بوک دیدم
اولاش خیلی کل کل میکردیم و سعی میکردیم تو همه چیز باهاش رقابت کنیم
هر روز میومد فیس بوک منم هر روز به یه بهونه بدون این که دست خودم باشه بهش پی ام میدادم
1 روز
2 روز
3 روز
نیومد فیس بوک
دلم یه جوری شده بود
همه فکر و خیالم رفته بود طرفش
چرا نیومده
به دوستاش زنگ زدم
همشون ازش بی خبر بوذ
بهش زنگ میزنم جواب نمیداد و همین طور مسیج و اس ام اسمو
دقیقا 4 بههمن 1391 بود که من . . .


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:20 :: توسط : حسین عطایی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:41 :: توسط : حسین عطایی

عد از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم... 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود...اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم... 

می دونستیم بچه دار نمی شیم...ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست...اولاش نمی خواستیم بدونیم...با خودمون می گفتیم...عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه...بچه می خوایم چی کار؟...در واقع خودمونو گول می زدیم... 

هم من هم اون...هر دومون عاشق بچه بودیم... 

تا اینکه یه روز...

علی نشست رو به رومو گفت...اگه مشکل از من باشه ...تو چی کار می کنی؟...فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم...خیلی سریع بهش گفتم...من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم...علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد... 

گفتم:تو چی؟
گفت:من؟ 

گفتم:آره...اگه مشکل از من باشه...تو چی کار می کنی؟ 

برگشت...زل زد به چشام...گفت:تو به عشق من شک داری؟...فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم... 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره... 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه... 

گفت:موافقم...فردا می ریم... 

و رفتیم...نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید...اگه واقعا عیب از من 

بود چی؟...سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم... 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه...هم من هم اون...هر دو آزمایش دادیم...بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره... 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید...اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید...با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس... 

بالاخره اون روز رسید...علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم...دستام مث بید می لرزید...داخل ازمایشگاه شدم... 

علی که اومد خسته بود...اما کنجکاو...ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه...فهمید که مشکل از منه...اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود...یا از خوشحالی...روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد...تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود...بهش گفتم:علی...تو چته؟چرا این جوری می کنی...؟ 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز...مگه گناهم چیه؟...من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم... 

دهنم خشک شده بود...چشام پراشک...گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی...پس چی شد؟ 

گفت:آره گفتم...اما اشتباه کردم...الان می بینم نمی تونم...نمی کشم... 

نخواستم بحثو ادامه بدم...پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم...و اتاقو انتخاب کردم... 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم...تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم...یا زن بگیرم...نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم...بنابراین از فردا تو واسه خودت...منم واسه خودم... 

دلم شکست...نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم...حالا به همه چی پا زده... دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم...برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود... 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم...احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... 

توی نامه نوشت بودم: 

علی جان...سلام... 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی...چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم... 

می دونی که می تونم...دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم...وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه...باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم... اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه... برای خودم متاسفم...این که یه عمر مو...بهترین لحظات عمرمو پای چه ادمی هر دادم...یه ادم دورنگ...یه ادم دروغگو... 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:40 :: توسط : حسین عطایی

داستان جالبيه حتما تا آخرش بخونيد

چشم هايتان را باز مي كنيد.متوجه مي شويد در بيمارستان هستيد.پاها و دستهايتان را بررسي مي كنيد.خوشحال مي شويد كه بدنتان را گچ نگرفته اند و سالم هستيد.دكمه زنگ كنار تخت را فشار مي دهيد.چند ثانيه بعد پرستار وارد اتاق مي شود و سلام مي كند.به او ميگوييد،گوشي موبايل تان را مي خواهيد.از اين كه به خاطر يك تصادف كوچك در بيمارستان بستري شده ايد و از كارهايتان عقب مانده ايد،عصباني هستيد.پرستار،موبايل را مي آورد.دكمه آن را مي زنيد،اما  . . .

روشن نمي شود.مطمئن مي شويد باتري اش شارژ ندارد.دكمه زنگ را فشار مي دهيد.پرستار مي آيد.

 

ببخشيد!من موبايلم شارژ نداره.مي شه لطفا يه شارژر براش بياريد؟

متاسفم.شارژر اين مدل گوشي رئ نداريم.

يعني بين همكاراتون كسي شارژر فيش كوچك نوكيا نداره؟

از 10 سال پيش،ديگه توليد نمي شه.شركت هاي سازنده موبايل براي يك فيش شارژز جديد به توافق رسيدن كه در همه گوشي ها مشتركه.

10 سال چيه؟من اين گوشي رو هفته پيش خريدم.

شما گوشيتون رو يك هفته          يش از تصادف خريدين؛قبل از اينكه به كما بريد.

كما!؟

باورتان نمي شود كه در اسفند 1387 به كما رفته ايد و تيرماه 1412 به هوش آمده ايد.مطمئن هستيد كه نه مي توانيد به محل كارتان باز گرديد و نه خانه اي برايتان باقي مانده است.چون قسط آن را هر ماه مي پرداختيد و بعد از گذشت اين همه سال،حتما بوسيله بانك مصادره شده است.از پرستار خواهش مي كنيد تا زود تر مرخص تان كند.

از نظر من شما شرايط لازم براي درك حقيقت رو ندارين.

چي شده؟چرا؟من كه سالمم!

شما سالم هستيد،ولي بقيه نيستن.

چه اتفاقي افتاده؟

چيزي نشده!ولي بيرون از اينجا،هيچكس منتظرتون نيست.

چشم هايتان را مي بنديد.نمي توانيد تصور كنيد كه همه را از دست داده ايد.حتي خودتان هم پير شده ايد.اما جرات نمي كنيد خودتان را در آينه ببينيد.

خيلي پير شدم؟مهم اينه كه سالمي.مدتي طول مي كشه تا دوره هاي فيزيوتراپي رو انجام بدي. . .

از پرستار مي خواهيد تا به شما كمك كند كه شناخت بهتري از جامعه جديد پيدا كنيد . . .

اون بيرون چه تغييراتي كرده؟

منظورت چه چيزاييه؟

هنوز  توي خيابونا ترافيك هست؟

نه ديگه.از وقتي طرح ترافيك جديد رو اجرا كردن،مردم ماشين بيرون نميارن.

طرح جديد چيه؟اگه راننده اي وارد محدوده ممنوعه بشه،خودش رو هم با ماشينش مي برن     پاركينگ و تا گلستان  سعدي رو از حفظ نشه،آزاد نمي شه.

ميدون آزادي هم هنوز هست؟

هست،ولي روش روكش كشيدن.

روكش چيه؟

نماي سنگش خراب شده بود،سراميك كردند.

برج ميلاد هنوز هست؟

نه!كج شد،افتاد!

چرا؟اون رو كه محكم ساخته بودن.محكم بود،ولي نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت كنه.

چي . . . !؟هواپيما خورد بهش؟

اوهوم!

چطور اين اتفاق افتاد؟هواپيماش نقص فني داشت،رفت خورد وسط رستوران گردان برج.

اين كه هواپيماي خوبي بود.مگه مي شه اين جوري بشه؟

هواپيماش چيني بود.فيلتر كاربراتورش خراب شده بود،بنزين به موتور ها نرسيد،اون اتفاق افتاد.

چند نفر كشته شدن؟

كشته نداد.

مگه مي شه؟توي رستوران گردان كسي نبود؟

نه!رستوران 4 سال پيش تعطيل شد . . .

چرا؟

آشپز خونه اش بهداشتي  نبود.

چي مي گي...!؟مگه مي شه آخه؟اين اواخر يه پيمانكار جديد رستوران گردان رو گرفت،زد تو كار فلافل و هات داگ . . .

الان وضعيته تورم چه جوريه؟

خودت چي حدس  ميزني؟

حتما الان بستني قيفي 14 هزار تومنه.

نه ديگه خيلي اغراق كردي 12 هزار تومنه.

پزايد چنده؟

پرايد چنده؟

پرايدهاي قديمي يا پرايد قشقايي؟

اين ديگه چيه؟

بعد از مينياتور و ماسوله،پرايد قشقايي را با ايده اي از نيسان قشقايي ساختن.

همين جديده  چنده؟

70 ميليون تومن.

پس ماكسيما چنده؟

اگه سالمش گيرت بياد 2 يا 3 و نيم . . .

يعني ماكسيما اسقاطي شده؟پس چرا هنوز پرايد هست؟

آزاد راه تهران به شمال هم هنوز تكميل نشده.

تونل توحيد چه طور؟

تا قبل از اينكه شهردار بازنشسته بشه،تمومش كردن.

شهردار بازنشسته شد؟

آره.

ولي تونل قرار بود قبل از سال 1390 افتتاح بشه.

قحطي سيمان كه پيش اومد،همه طرح ها خوابيد.

چندتا خط مترو اضافه شده؟

هيچي!شهردار كه رفت،همه جارو منوريل كشيدن.مترو رو هم تغيير كاربري دادن.

يعني چي؟

از تونل هاش براي انبار خودروهاي اسقاطي استفاده كردن.

اتوبوس BRT هنوز هست؟

نه!منحلش كردن،بجاش درشكه اووردن.از همونايي كه شرلوك هلمز سوار مي شد.

توي نقش جهان اصفهان ديده بودم از اونا...

نقش جهان  رو هم راب كردن.

كي خراب كرد؟يه نفر پيدا شد سند دستش بود،گفت از نوادگان شاه عباسه،يونسكو هم نتونست حرفي بزنه.

ممنونم.بايد كلي با خودم كلنجار برم تا همين چيزارو هم هضم كنم.

يه چيز ديگرو هم هضم كن،لطفا!

چيو؟

اين كه همه اين چيزارو خالي بستم.

يعني چي؟

با دوست من نامزد شدي،بعد ولش كردي.اون هم خودش رو توي آينده ديد،اما خيلي زود خرابش كردي

حالا نوبت ما بود تا تو رو اذيت كنيم.حقيقت اينه كه يك ساعت پيش  تصادف كردي،علت بيهوشيت هم خستگي ناشي ازكار بود.چيزيت نيست هزينه بيمارستانو به صندوق بده،بو دنبال زنذگيت!

شما جنايتكاريد!من الان مي رم با رييس بيمارستان صحبت مي كنم.

اين ماجرا،ايده شخص رييس بيمارستان بود.

ازش شكايت مي كنم!

نمي توني،چون دوست صميمي پدر نامزد جديدته.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:34 :: توسط : حسین عطایی

وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود،شنيد كه پدر و مادرش درباره ي برادر كوچكترش صحبت مي كنند.

فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه ي جراحي پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت:فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد.قلك را شكست،سكه ها را روي تخت ريخت و آن ها را شمرد،فقط پنج دلار!

بد آهسته از در عقبي  خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي دارو ساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود.دخترك پاهايش را به هم ميزد و سرفه مي كرد ولي داروساز توجهي نمي كرد.بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت . . .

دارو ساز جا خورد،ره به دخترك كرد و گفت چه مي خواهي؟

دخترك جواب داد:برادرم خيلي مريض است .مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد:ببخشيد!؟

دخترك توضيح داد:برادر كوچك من،داخل سرش چيزي رفته و بابام مي گويد كه فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد.من مي خواهم معجزه بخرم،قيمتش چند است؟

دارو ساز گفت:متاسفم دختر جان،ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت:شما را به خدا،او خيلي مريض است.بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد،اين هم تمام پول من است،من كجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت،از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟

دخترك پ.ل ها را به كف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مردي لبندي زد و گفت:آه چه جالب،فكر مي كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!

بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم،فكر مي كنم معجزه برادرت پيش من باشد.

آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.

فرداي آنروز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي،پدر نزد دكتر رفت و گفت:از شما متشكرم،نجات پسرم يك معجزه واقعي بود.مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پردات كنم؟

دكتر لبخندي زد و گفت:فقط پنج دلار!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:32 :: توسط : حسین عطایی

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت مي كرد.خدا گفت چيزي از من بخواهيد.هرچه كه باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.

و هركه آمد چيزي خواست.يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.

يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز.يكي دريا راانتخاب كرد و يكي آسمان را.

در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت: من چيز زيادي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ.نه بالي و نه پايي نه آسمان و نه دريا.تنها كمي ازخودت،تنها كمي از خودت را به من بده.

و خدا به او كمي نور به او داد.

نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت:آن كه نوري با خود دارد بزرگ است حتي اگر به قدر ذره اي باشد.

تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.

و رو به ديگران گفت:كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك بهترين را خواست.زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.

هزاران سال است كه او مي تابد.روي دامن هستي مي تابد.وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم  شب تاب روشن است چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:31 :: توسط : حسین عطایی

روزي بود وروزگاري بود. در شهر مرد نيكوكاري بود. اين مرد بسيار مهربان بود و همسايه هايش را دوست مي داشت وهميشه در فكر ياري به در ماندگان بود.اين مرد اما ناشنوا بود از سالها پيش . . .

 

گوشهايش سنگين شده بود. بعد هم که پيري به سراغش آمده بود گوشهايش کاملا کر شده بود. ازقضا روزي خبر رسيد كه يكي از همسايه ها كه به تازگيبه آن محل آمده است به سختي بيمار و رنجو شده است وحالش به شدت بد است. بيمار جواني بود خوبروي و خوش اخلاق اما از وقتي که بيمار شده بود بد اخلاق وتندخو شده بود رفتارش با اطرفيانش خيلي بد و تند شده بود
مرد ناشنوا با خودش گفت« گرچه اين همسايه به تازگي به محله ما آمده بود. ومن به خوبي او را نمي شناسم اما وظيفه همسايگي حکم مي کند که بروم و سري به او بزنم و عيادتي از او بکنم»
مرد ناشنوا پيش از رفتن به خانه همسايه بيمار نشست و با خودش فکر کرد.مرد ناشنوا باخودش انديشيد «وقتي به عيادت بيمار بروم او حتمآ حرفهايي خواهد زد که من نخواهم شنيد. او هم که از کر بودنٍ من خبر ندارد. پس بايد پيش از حرکت بنشينم و صحبتهاي را که بين من و او رد و بدل خواهد شد. بسنجم و از پيش حرفهايم را تنظيم کنموقتي به او سلام کنم بي شک او پاسخ سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده ايپس من بايد در پاسخش بگويم سلامت باشيد متشکرم! »
مرد ناشنوا باخود انديشيد «وقتي من حالش را بپرسم و او در جواب بگويد که بد نيستم بهترم بايد.........
مرد ناشنوا باز هم انديشيد «پس از پرسيدن درباره غذايش، درباره طبيبش مي پرسم و او حتما خواهد گفت که طبيبش فلان پزشک است، آنوقت من بايد بگويم: ماشالله که قدمش مبارک است. اين حاذق را من
 ميشناسم، حتما معالجه ات ميکند و حالت به زودي خوب خوبي ميشود و راحت ميشوي از دردا»
مرد ناشنوا همين گونه، صحبتهايي را که ممکن بود با بيمار داشته باشد، پيش خود سنجيد و پاسخهايي را از پيش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسايه بيمارش رسيد، سلام کرد. بيمار ناليد و گفت: عليک السلام!
مرد ناشنوا گفت «متشکرم. سلامت باشي!!! »
بيمار با تعجب به مرد ناشنوا نگريست، که
 او از چه بابت از من تشکر ميکند!
مرد ناشنوا پرسيد «خوب، همسايه عزيز حالت چطور است؟»
بيمار از درد ناليد و گفت «دارم ميميرم، اين درد عاقبت مرا مي کشد! »
مرد ناشنوا که پاسخ را از پيش آماده کرده بود، بلا فاصله گفت«خدا را شکر! الحمد لله.....»
مرد ناشنوا در دل گفت : «تا اينجا که خوب پيش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبيبش کيست؟»
بيمار که ديگر از شدت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانتيت فرياد زد:«طبيبم عزراييل است! جناب عزراييل
مرد ناشنوا به گمان اينکه بيمار نام طبيبي را گفته است، لبخندي زد و با مهرباني گفت:
«قدمش مبارک. من اين طبيب را خوب مي شناسم. در کارش بسيار ماهر واستاد استبراي معالجه هر بيماري برود، ممکن نيست در کارش ناموفق باشد او حتما تورا از درد ورنج راحت مي کند!!»
بيمار از شدت خشم سرخ شد وزرد شد. سينه اش پُر از درد شد. اما دم نزد و هيچ نگفت. فهميد که اگر بيشتر با آن مرد گفتگو کند، بيشتر عصباني خواهد شد و ممکن است که حرفهاي تاراحت کننده تري از آن مرد ديوانه بشنودمرد ناشنوا خدا حافظي کرد وبيرون آمدتوي کوچه، دستهايش را بر آسمان بُرد و گفت:
«خدا رو شکر که بخير گذاشتهمان گونه که مي خواستم شدخوب شد که جوابها را از پيش آماده کردم، و گرنه آبرويم مي رفت
!!:»


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:30 :: توسط : حسین عطایی

در جزیرهای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.

همه ساکنین جزیره  . . .

 

قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمکخواست و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد

غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بیایم.

غم با حزن گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود. که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایقانداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید آن پیرمرد کی بود؟

علم پاسخ دادزمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:30 :: توسط : حسین عطایی

مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جا انتخاب کرد و نشست.یه زن میان سال و یه دختر جوان نشسته بودند که . . .

وااای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد می کرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد"من بدون تو می میرم"الان روبروش نشسته بود و اینطوری نگاهش می کرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"می بینم که هنوز زنده ای،پس دروغ می گفتی،همه ی شما دختر ها همین هستید..."

دو سال گذشته بود یا نه شاید هم بیش تر،یادش نمی اومد،اصلا براش مهم نبود.آرایش ولباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که حقیقتا می خورد بیش تر از این ها شکسته شده باشد.

چند بار سعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد زیر چشمی و دزدکی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش پرتاب می شد.کاش دهن باز می کرد و یه بد و بیراهی می گفت،اما اینقدر مرده و سنگین نگاهش نمی کرد.

ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت یه ایستگاه زودتر پیاده بشه.و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زود تر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.

همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای اخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه . . .

زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خسته نکن 4 ساله نابینا شده از بس گریه کرده!!

پیاده شد.

مترو رفت . . . . . .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

چند روز به کریسمس مانده بود که به  یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم.همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت:"عمه جان" . . . اما زن با بی حوصلگی جواب داد:"جیمی،من که گفتم پولامون نمی رسه"!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.به آرامی از پسرک پرسیدم:"عروسک را برای کی می خواهی بخری"؟با بغض  گفت:برای خواهرم،ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.پرسیدم:مگر خواهرت کجاست؟

پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا،پدرم می گه مامان هم قراره به زودی بره پیش خدا،پسر ادامه داد:من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند،بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:این عکسم را به مامانم می دهم تا آنجا فراموشم نکند،من مامانم را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.

پسر سرش  را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.طوری که پسر متوجه نشود،دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.از او پرسیدم:می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،شاید کافی باشد؟!او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت:فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.من شروع به شمردن پولهایش کردم.بعد به او گفتم:این پول ها که خیلی زیاد است،حتما میتوانی عروسک را بخری!پسر با شادی گفت:آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!بعد رو به من کرد و گفت:من دلم می خواهد که  برای مادرم هم یک گل رز سفید هم بخرم،چون مامانم گل رز خیلی دوست د ارد،آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟اشک از چشمانم سرازیر شد،بدون اینکه به او نگاه کنم،گفتم:بله عزیزم،می توانی هرچقدر که دوست داری  برای مادرت گل بخری .چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر آن پسر حتی یک لحظه  هم از ذهنم دور نمی شد؛ناگهان یاد خبری افتادم که  هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم:"کامیونی که با یک مادر و دختر تصادف کرد"دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا بری به دست آورم.پرستار بخش خبر ناگواری به من داد:زن جوان دیشب از دنیا رفت.اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه!

حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیل به کلیسا رفتم.در مجلس ترحیم کلیسا،تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک،یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود . . .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

 

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

 

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

 

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

 

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

 

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

 

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

 

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

 

و شش جفت دست داشته باشد.

 

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

 

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

 

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

 

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

 

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

 

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

 

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

 

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

 

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

 

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

 

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

 

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

 

خداوند فرمود : نمی شود !!

 

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

 

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

 

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

 

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

 

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

 

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

 

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

 

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

 

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

 

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

 

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

 

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

 

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

 

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

 

فرشته متاثر شد.

 

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

 

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

 

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

 

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

 

بار زندگی را به دوش می کشند،

 

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

 

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

 

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

 

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

 

و وقتی عصبانی اند می خندند.

 

برای آنچه باور دارند می جنگند.

 

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

 

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

 

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

 

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

 

بدون قید و شرط دوست می دارند.

 

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

 

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

 

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

 

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

 

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

 

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

 

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

 

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

 

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

 

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

 

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

 

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

 

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

 

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

 

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی

      همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی

 

 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »


و این هم یک مکالمه خواندنی که این روزا نمونه اش برای خیلی ها اتفاق می افته

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:23 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند.

پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مى‌خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

 

 

گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهاي شان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم مي خواهد براي فردايي بهتر تلاش کنم.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:11 :: توسط : حسین عطایی

شب عروسيه،آخر شبه،خيلي سر و صدا هست.مي گن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هرچي منتظر شدن بر نگشته،در را هم قفل كرده.داماد سراسيمه پشت در راه ميره ،از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه.مامان باباي دختره پشت در داد مي زنند:مريم،دخترم در رو باز كن.مريم جان سالمي؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره و با هر مصيبتي شده در رو ميشكنه و ميرن تو.

مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسك زيبا كف اتاق خوابيده.لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده،ولي رو لباش خنده!همه مات و مبهوت دارن به اين صحنه نگاه مي كنن.كنار دست مريم يه كاغذ هست،يه كاغذي كه با خون يكي شده.باباي مريم مي ره جلو،هنوزم چيزي رو كه مي بينه باور نمي كنه،با دستايي لرزون كاغذ رو بر مي داره،بازش مي كنه و مي خونه:

سلام عزيزم.دارم برات نامه مي نويسم.آخرين نامه ي زندگيمو.كاش منو توو لباس عروسي مي ديدي.مگه نه اينكه هميشه آرزوت همين بود!؟

علي جان دارم ميرم.دارم ميرم كه بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم.مي بيني  علي  بازم تونستم باهات حرف بزنم.

ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم.ولي كاش من حرف هاي تو را مي شنيدم.دارم ميرم چون قسم خوردم،تو هم خوردي يادته!؟

گفتم يا تو يا مرگ،تو هم گفتي،يادته!؟علي تو اينجا نيستي،من تو لباس عروسم ولي تو كجايي!؟ داماد قلبم تويي،چرا كنارم نميايي!؟كاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي كنه.كاش بودي و مي ديدي مريمت داره ميره كه بهت ثابت کنه دوستت داشت.حالا كه چشمام دارن سياهي مي رند،حالا كه همه بدنم داره مي لرزه،همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره.روزي كه نگاهم تو نگاهت گره خورد،يادته!؟روزي كه دلامون لرزيد،يادته!؟روزاي خوب عاشقيمون،يادته!؟نقشه هاي آيندمون،يادته؟

علي من يادمه،يادمه چطور بزرگترهامون،همونهايي كه همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند.يادمه روزي كه بابات از خونه پرتت كرد بيرون كه اگه دوسش داري تنها برو سراغش.يادمه روزي كه بابام خوابوند زير گوشت كه ديگه حق نداري اسمشو بياري.يادته اون روز چقدر گريه كردم،تو اشكامو پاك كردي و گفتي گريه مي كني چشمات قشنگتر مي شه!ميگفتي كه من بخندم.علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه كافي قشنگ شده يا بازم گريه كنم.هنوز يادمه بابات فرستادت شهر غريب كه چشمات تو چشماي من نيفته ولي نمي دونست عشق تو،تو قلب منه نه تو چشمام.روزي كه بابام ما رو از شهر و ديار آواره كرد چون من دل به عشقي داده بودم كه دستاش خالي بود كه واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست  آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه توو دستات.دارم به قولم عمل مي كنم.هنوز م رو حرفم هستم يا تو يا مرگ.پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو رو ندارم.نمي تونم ببينم به جاي دست هاي گرم تو،دستاي يخ زده ي غريبه اي تو دستام باشه.همين جا تمومش مي كنم.واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام.واي علي كاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان!عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم.دلم برات خيلي تنگ شده.مي خوام ببينمت.دستم مي لرزه.طرح چشمات پيشه رومه.دستمو بگير.منم باهات ميام . . .

پدر مريم نامه تو دستشه،كمرش شكست،بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي كنه.سرشو برگردوند كه به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهارچوب در يه قامت آشنا مي بينه.آره پدر علي بود،اونم يه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه،صورتش با اشك يكي شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد،نگاهي كه خيلي حرفا توش بود.هر دو سكوت كردند و به هم نگاه كردند،سكوتي كه فرياد دردهاشون بود.پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم،اومده بود كه بگه:پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود.حالا همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده.حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت!مابقي هرچي مونده گذره زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نمي كنند . . . 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:4 :: توسط : حسین عطایی

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : حسین عطایی

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : حسین عطایی

 

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»


ارسال شده در تاریخ : شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 23:54 :: توسط : حسین عطایی

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه

راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: “هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!”

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: “من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه”

راننده جواب داد: “واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من ۲۵ سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!”


ارسال شده در تاریخ : شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 23:54 :: توسط : حسین عطایی

نامی‌ نداشت.نامش‌ تنها انسان‌ بود؛

و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی. گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟
هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا.
با من‌ گفت‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم… هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت.
غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست. کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟
اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.
از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود،
که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود.
شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سکوت‌ نوشیده‌ بود.
و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بخواهد.
او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 23:53 :: توسط : حسین عطایی

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 23:52 :: توسط : حسین عطایی

 
بخداعاشقی زورکی نیست....باورنداری داستان واقعی من بخون
 ـ((بنام خالق دوستی))ـ
من میخوام داستان خودودوست دخترم×الناز× رابرای شما تعریف کنم که تجربه ای بشه برای شما عزیزان..........بقرآن واقعیته
 
من صیاد برای امتحانات ترم دوم سال سوم تجربی میخوندم که یک دفعه شماره ای ازشهرزنگ زد...منم گوشی روبرداشتم وهرچه الو الو  کردم کسی جواب نداد....
ناراحت شدم وگوشی روقطع کردم....دوباره زنگ زد بازهم حرف نزد...چندین وچندبار...
تازمانیکه ...
 
بقیه داستان صیاد را در ادامه مطلب بخوانید...

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, :: 23:30 :: توسط : حسین عطایی

داستان عاشقانه :
سلام یه همه ی خواننده های این وبلاگ راستش الان که دارم این داستانو مینویسم امید زیادی
 
به گذاشتنش ندارم  چون فک می کنم  تو این همه داستانی که فرستاده میشه شاید داستان من
 
اصلا به چشم نیاد اما خب به هر حال من میفرستمش شاید یه روزی گذاشته شد من الان
 
۲۳ سالمه داستانم برمیگرده به زمانی که من دانش اموز دبیرستانی بودم نمیدونم چند نفر تو
 
این وبلاگ همسن منن اونایی که همسن من هستن خوب میدونن تا چند سال پیش ارتباطات
 
مثه امروز نبود اینترنت و خط و.. نبود مثه الان نبود که دوستی ها راحت باشه و هر
 
دختری  به سن دبیرستان نرسیده حداقل یه پسر تو زندگیش اومده باشه زمانی که من
 
دبیرستانی بود یعنی دقیقا سال سوم دبیرستان بودم من نه خانوادم ثروتمند بودن نه فقیر  تو
 
یه خانواده سطح متوسط به دنیا اومدم ولی خب تو تمام مراحل زندگیم از خدا و ایمان و..
 
دور نبودم  زیاد دور نشیم از داستان سوم دبیرستان بودم که تو کلاسمون دو سه تا دختر
 
بودن که دوس پسر داشت و...
 
 
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, :: 21:13 :: توسط : حسین عطایی

بیست سال عشق یک لحظه اشتباه
 
تلخ بود؟
شیرین بود؟
یادم نمی آید
کسی کنار پنجره خاطراتم به شیشه می کوبد
نمی شنوم چه می گوید
شکلک خفه شده ای با تمام احساس ، اسمش را بی خودی هجا می کند
لبخند ژکوند مرده ای روی چهر ه ی بی روحش مزه ی دهانم را تلخ کرده
آری
حتما تلخ بود
تلخ مثل قهوه های قجری که تنها مَثَلِ مرگ موشش به ما رسیده
خسته شده
کنار پنجره ی طبقه 21 ام شناور در هوا نیم نگاه به من
دارد از خوشه ای که خیلی شبیه انگور است
شکوفه ی گیلاس میچیند
و به پایین پرت می کند
عجب کابوسی شده
با هر شکوفه ی گیلاسی که میچیند آب میرود
کوچکو کوچکتر میشود
تا خودش هم به اندازه آخرین گلبرگ شکوفه ی گیلاس خوشه ی انگوری میشود
مثل دختر پریون با لباس عروس
روی آخرین گلبرگ بالا و پایین می پردو می رقصد
عجب مکافاتی شده
گلبرگ کنده می شود و او هم همراه گلبرگ رقص کنان می افتد
تند به سمت پنجره می دوم
پایم به گوشه ی قالیچه ی مامان بزرگ گیر می کند
با سر به گلدان شمعدانی می خورم
همه چیز تاریک شد.
***
 
ادامه بیست سال عشق یک لحظه اشتباه را بخوانید...


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, :: 21:10 :: توسط : حسین عطایی

♥ یادش بخیـــــــــــــــــــــــــر♥

♥عجب روزای خوشی بود♥

♥عجب روزای شادی بود♥

♥بگو کجایی دلم گرفته ♥

♥دوبارــــــــــه برگرد♥

♥بیا نگاه کــــــــــــــن♥

♥دلم شکسته♥

♥نزار بمیرم یه مرد ♥

♥خستم♥

♥دیوونم ♥

♥با اینـــکه رفتی به این امیــــــدم♥

♥که یه روزی دستــات میاد تو دستـــم♥

♥اگر چــــــه    ازم بریــدی♥

♥هنوز دیوونم بزار دیوونه یه چشات بمونم♥

♥کسی نیســـت بجز تو آخــر♥

♥به فکر قلب تنــــهام♥

♥تویی فقط تو ♥عشـــق♥ مهربون♥

♥نگاه کن مثل♥ قدیما ♥تو چشم خیسم♥

♥تو موندی ♥واسم♥ تو دنیا♥

♥بگو کجایی دلم گرفته♥

♥دوباره برگرد♥

♥♥

پنج شنبه 2 آبان 1392برچسب:,

 
نظر دهید

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:55 :: توسط : حسین عطایی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: «پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.»

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید.
فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری باشد، پس به کناری دوید! گاو دوم هم خیلی بزرگ بود؛ مرد جوان به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.

برای بار سوم در طویله باز شد. یک گاو لاغر سر رسید. مرد هم در موقعیت مناسبی قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد، اما گاو دم نداشت!

آن جا بود که فهمید: زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است؛ اما اگر به امید آینده، بدون مبارزه به فرصت ها اجازه رد شدن بدهیم شاید دیگر تکرار نشوند.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:54 :: توسط : حسین عطایی

تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم

تو رو آهسته میبخشم تو که بی من سفر کردی  
تو که عاشق شدی اما دلم را بی خبر کردی

تو رو آهسته میبخشم که چشمانت شب دریاست  
تو که آغوش گرمت هم برای من مث رویاست
  
تو رو آهسته میبخشم که قلبم را رها کردی  
تو که قلب شکستم را به حرفی بر فنا کردی

 

تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم

تو رو آهسته میبخشم تویی که با منی اما  
تویی که خاطره ماندی برای یک دل تنها
  

تو رو آهسته میبخشم تو که چشمم به راه توست

تو که فانوس شبهایم دو چشم همچو ماه توست

  
تو رو آهسته میبخشم شکستم را تماشا کن  
سکوت و بغض شبهای غمینم را تو حاشا کن

تو رو آهسته میبخشم اگر چه ار تو دور هستم  
اگر دیگر ندیدی تو بدان از زندگی خسته ام

 تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم 

تو را با عشق می‌بوسم میونه خواب و بیداری  
بهم میخندی و انگار توام حس منو داری 

تو دنیای منی اما تو دنیای تو من هیچم  
تو گوش لحظه‌های تو چه بی‌ آوازه می پیچم

چه معصومانه می‌خندی به من که از تو مایوسم  
به من که در حضور ماه تو رو با گریه می‌بوسم  

نگاه من پر از بغضه یه بغضی خالی‌ از امید  
نگاهی‌ که در آغوشش تو رو آهسته میبخشید

 تو رو آهسته میبخشم که حرف آخرم این است  
در این غمخانه ی تاریک دل من سخت غمگین است


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:48 :: توسط : حسین عطایی

حس میکنم دیگه دوسم نداری

حس میکنم زیادی وجودم

چرا به این زودی ازم بریدی

من که گل سرسبد تو بودم

 

حس میکنم تو این روزها نمی خوای

یه لحظه هم حتی منو ببینی

کاش میدونستم عشق دیروز من

فردا که شد تو با کی همنشینی

 

دوسم نداری میدونم دوسم نداری

اما تو چشمات می خونم که بی قراری

خداکنه که برگردی تو پیشم

بدون تو من دیوونه میشم

 

حس میکنم حضور من کنارت

باعث دل خستگی تو باشه

شاید سفر رفتن من یه فصل

تازه ای از زندگی تو باشه

 

حس میکنم باید از اینجا برم

جایی که هیچ کی راهشو بلد نیست

باید برم که قدرمو بدونی

یه مدتی تنها بمونی بد نیست

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:47 :: توسط : حسین عطایی

باران ....

بهانه ای بود ....

که زیر چتر من ....

تا انتهای کوچه بیایی ....

کاش ....

نه کوچه انتهایی داشت ....

و ....

نه باران بند می آمد ....

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1398برچسب:, :: 23:32 :: توسط : حسین عطایی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

بهم گفت:

”متشکرم”.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. 
من عاشقشم. 
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.
خودش بود . 
گریه می کرد. 
دوستش قلبش رو شکسته بود. 
از من خواست که برم پیشش. 
نمیخواست تنها باشه. 
من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:

”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.

به من گفت:

”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.

اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:

”تو اومدی ؟ متشکرم”

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت.

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:29 :: توسط : حسین عطایی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

 یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.

 مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

 مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

 یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

 اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

 شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:

 "دوستت دارم عزیزم"


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:24 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:22 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:22 :: توسط : حسین عطایی

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:20 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:19 :: توسط : حسین عطایی

تنها بازمانده يك كشتي شكسته ، توسط جريان آب به جزيره اي دور افتاده برده شد ، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقيانوس چشم مي دوخت ، تا شايد نشاني از كمك بيايد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد .

سرآخر نا اميد شد و تصميم گرفت كلبه اي كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت ، خانه را در آتش يافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترين چيز ممكن رخ داده بود.

 او عصباني و اندوهگين فرياد زد: " خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ "

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن
 كشتي  مي آمد تا او را نجات دهد .

مرد از نجات دهندگان پرسيد : " چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم ؟ "

آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودي را كه فرستادي ، ديديم . "


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:16 :: توسط : حسین عطایی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی..


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:14 :: توسط : حسین عطایی

روزی ،روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت . او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می‌کرد و او را با جامه‌های گران‌قیمت و فاخر میآراست و به او از بهترین‌ها هدیه می‌کرد.

همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می‌کرد. اما همیشه می‌ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود.

همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می‌شد، فقط به او اعتماد می‌کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می‌کرد.

همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می‌داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می‌شد .

روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می‌اندیشید و در عجب بود و با خود می‌گفت: "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده‌ام

بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: "من از همه بیشتر عاشق تو بوده‌امتو را صاحب لباس‌های فاخر کرده‌ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون مندر حال مرگ هستم، آیا با من همراه می‌شوی؟" او جواب داد: "به هیچ وجه!" و در حالی که چیز دیگری می‌گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.

پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده‌ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه می‌شوی؟" او جواب داد: "نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.

بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: "من همیشه برای کمک نزد تو می‌آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می‌آیی؟" او گفت: "متأ سفم، در این مورد نمی‌توانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری کهبتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم." جواب او همچون گلوله‌ای از آتش پادشاه را ویران کرد.

 ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهتهستم، فرقی نمیکند به کجا روی، با تو میآیم." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بوداو به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می‌کردم

در حقیقت، همه ما در زندگی كاری خویش 4 همسر داریم: همسر چهارم ما،سازمان مااست. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده‌ایم و به او پرداخته‌ایم، هنگام ترك سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می‌گذارد. همسر سوم ما،موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می‌یابد. همسر دوم ما،همكاران هستند. فرقی نمی‌کند چقدر با هم بوده‌ایم، بیشترین کاری که می‌توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما،عملكرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت می‌نماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:14 :: توسط : حسین عطایی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان